پاک و پاکیزه کردن. (از ناظم الاطباء). در تداول عامه خوب جارو کردن. خوب شستن. پاک کردن. پاکیزه کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، فرق کردن و تشخیص دادن. (ناظم الاطباء). تمیز دادن. از هم باز شناختن. باز دانستن. شناختن از یکدیگر. جدا کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد. (از بیهقی چ ادیب ص 95). رجوع به تمیز و دیگر ترکیبها آن شود
پاک و پاکیزه کردن. (از ناظم الاطباء). در تداول عامه خوب جارو کردن. خوب شستن. پاک کردن. پاکیزه کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، فرق کردن و تشخیص دادن. (ناظم الاطباء). تمیز دادن. از هم باز شناختن. باز دانستن. شناختن از یکدیگر. جدا کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد. (از بیهقی چ ادیب ص 95). رجوع به تمیز و دیگر ترکیبها آن شود
برنده کردن و حاد کردن. (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن. تنک کردن لبه و دمۀ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر تواند برید. تحدید. تذریب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : با شیر و پلنگ هر که آمیز کند از تیر دعای فقر پرهیز کند آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد، برنده را تیز کند. (منسوب به شیخ ابوسعید). بدشت جانوری خار می خورد غافل تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور. ظهیر. - تیز کردن چنگ و چنگال و پنجه، کنایه از مجهز و مسلح شدن. آمادۀ کارزار گشتن. مهیای حمله و کشتن شدن: دگر ننگ دیوی بود پرستیز همیشه ببد کرده چنگال تیز. فردوسی. سپاهی چو دریای جوشان بجنگ همه تیز کرده بکینه دو چنگ. فردوسی. همه ساخته کینه و جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را. فردوسی. بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش چو تیز کرد براو مرگ چنگ و دندان را. ناصرخسرو. غنیمت شمردم طریق گریز که نادان کند با قضا، پنجه تیز. سعدی (بوستان). - تیز کردن دندان بر چیزی، حرص وطمع کردن... (آنندراج). طمع کردن و سخت آزمند شدن. (ناظم الاطباء). دندان تیز کردن به چیزی: وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند. سعدی. گرت دندان بهم بندد بپرهیز بمال مردمان دندان مکن تیز. خسرو. - ، کنایه از خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. خشمناک و مهیای حمله شدن: گفت اگر گربه شیر نر گردد نکند با پلنگ دندان تیز. سعدی. - ، کنایه از بالغ شدن. بزرگ و نیرومند گردیدن: که چون بچۀ شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. ، به شوق آوردن و برانگیختن و برآغالانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از گرم کردن و برانگیختن: برآغالیدنش استیز کردند بکینه چون پلنگش تیز کردند. ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بیفشرد ران رخش راتیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. پس آزاده شیدسپ فرزند شاه به کینش کند تیز اسپ سیاه. فردوسی. سبکران به جنگ اندرون تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. دگرره شد آهنگ آویز کرد برآوردگرد اسب را تیز کرد. اسدی. دگر ره ز کین رای آویز کرد سبکخیز شبدیز را تیز کرد. اسدی. چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چارۀ شبدیز کردم. نظامی. ، خشمگین ساختن. عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). بخشم آوردن. تقریش. کسی بر کسی تیز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همی ساختی تا سر پادشا کند تیز در کار آن پارسا. فردوسی. بیامد و سالار بکتغدی را بگفت و تیز کرد و وی دیگر روز بی فرمان بر پیل نشست و... بسیار غارت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). ، در صفت اندیشه و مغز و خرد و جز اینها به معنی بیدار و هوشیار و دقیق کردن آید: که گر گل بسر داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی. فردوسی. از این رزم رنج آید اکنون به روی خرد تیز کن چارۀ این بجوی. فردوسی. دو لشکر همی بر تو دارند چشم یکی تیز کن مغز و بنمای خشم. فردوسی. به شهری که بد باشد آب و هوا مجوی و مخور هرچت آیدهوا به بیماری اندیشه را تیز کن ز هر خوردنی سرد پرهیز کن. اسدی. شراب... گونه را سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامۀ نغز را. نظامی. فهم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شکسته می نگیرد فضل شاه. مولوی. ، شدت دادن چنانکه آتش را. نیک برافروختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شدت دادن علاقه و دلبستگی را: نفس را بعذرم چو انگیز کرد چو آذرفزا، آتشم تیز کرد. رودکی. ، در صفت بازار، کنایه از گرم کردن بازار و رایج و پرمشتری ساختن آن: شتر بار بنهاد و خود رفت پیش که تا چون کند تیز بازار خویش. فردوسی. مشو تند، تا چارۀ کار تو بسازم کنم تیز بازار تو. فردوسی. سلطان مسعود... کس به امیر خراسان فرستاد که باید به جنگ سلجوقیان روی...امیر خراسان جواب داد... سلطان فرمود که از کار می گریزد یا قاعده خویش می نهد تا چون کاری برآید بازار تیز کند. (راحهالصدور راوندی). دیدار می نمائی و پرهیز می کنی بازار خویش و آتش ما تیز می کنی. سعدی. ، زبان گز کردن: داروهای سپرز تلخ و تیز بایدو داروی قابض با وی آمیخته، تا قوت او را نگاهدارد و به سرکه تیز باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ستیخ کردن گوش، چنانکه در اسب و خر و مجازاً بدقت متوجه شدن و استماع کردن. مستعد شنودن شدن. و تیز کردن مردم را به سخن، تحریک و تهییج کردن آنان را به شنودن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، در صفت نظر و بصر، سخت بینا کردن. بر نور چشم افزودن: توتیا به آب بادیان و آب مرزنگوش پرورده اندر کشیدن، بصر راتیز کند و چشم را قوی کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بدقت نگریستن: از خانه ها بیرون آمدند و چندانک نظر تیزمی کردند... (جهانگشای جوینی) ، تراشیدن و نیک ساختن سرخامه و روان و نیک کردن آن: سر کلک را چون زبان تیز کرد به کاغذ بر، از نی شکرریز کرد. نظامی
برنده کردن و حاد کردن. (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن. تنک کردن لبه و دمۀ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر تواند برید. تحدید. تذریب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : با شیر و پلنگ هر که آمیز کند از تیر دعای فقر پرهیز کند آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد، برنده را تیز کند. (منسوب به شیخ ابوسعید). بدشت جانوری خار می خورد غافل تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور. ظهیر. - تیز کردن چنگ و چنگال و پنجه، کنایه از مجهز و مسلح شدن. آمادۀ کارزار گشتن. مهیای حمله و کشتن شدن: دگر ننگ دیوی بود پرستیز همیشه ببد کرده چنگال تیز. فردوسی. سپاهی چو دریای جوشان بجنگ همه تیز کرده بکینه دو چنگ. فردوسی. همه ساخته کینه و جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را. فردوسی. بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش چو تیز کرد براو مرگ چنگ و دندان را. ناصرخسرو. غنیمت شمردم طریق گریز که نادان کند با قضا، پنجه تیز. سعدی (بوستان). - تیز کردن دندان بر چیزی، حرص وطمع کردن... (آنندراج). طمع کردن و سخت آزمند شدن. (ناظم الاطباء). دندان تیز کردن به چیزی: وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند. سعدی. گرت دندان بهم بندد بپرهیز بمال مردمان دندان مکن تیز. خسرو. - ، کنایه از خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. خشمناک و مهیای حمله شدن: گفت اگر گربه شیر نر گردد نکند با پلنگ دندان تیز. سعدی. - ، کنایه از بالغ شدن. بزرگ و نیرومند گردیدن: که چون بچۀ شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. ، به شوق آوردن و برانگیختن و برآغالانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از گرم کردن و برانگیختن: برآغالیدنش استیز کردند بکینه چون پلنگش تیز کردند. ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بیفشرد ران رخش راتیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. پس آزاده شیدسپ فرزند شاه به کینش کند تیز اسپ سیاه. فردوسی. سبکران به جنگ اندرون تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. دگرره شد آهنگ آویز کرد برآوردگرد اسب را تیز کرد. اسدی. دگر ره ز کین رای آویز کرد سبکخیز شبدیز را تیز کرد. اسدی. چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چارۀ شبدیز کردم. نظامی. ، خشمگین ساختن. عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). بخشم آوردن. تقریش. کسی بر کسی تیز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همی ساختی تا سر پادشا کند تیز در کار آن پارسا. فردوسی. بیامد و سالار بکتغدی را بگفت و تیز کرد و وی دیگر روز بی فرمان بر پیل نشست و... بسیار غارت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). ، در صفت اندیشه و مغز و خرد و جز اینها به معنی بیدار و هوشیار و دقیق کردن آید: که گر گل بسر داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی. فردوسی. از این رزم رنج آید اکنون به روی خرد تیز کن چارۀ این بجوی. فردوسی. دو لشکر همی بر تو دارند چشم یکی تیز کن مغز و بنمای خشم. فردوسی. به شهری که بد باشد آب و هوا مجوی و مخور هرچت آیدهوا به بیماری اندیشه را تیز کن ز هر خوردنی سرد پرهیز کن. اسدی. شراب... گونه را سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامۀ نغز را. نظامی. فهم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شکسته می نگیرد فضل شاه. مولوی. ، شدت دادن چنانکه آتش را. نیک برافروختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شدت دادن علاقه و دلبستگی را: نفس را بعذرم چو انگیز کرد چو آذرفزا، آتشم تیز کرد. رودکی. ، در صفت بازار، کنایه از گرم کردن بازار و رایج و پرمشتری ساختن آن: شتر بار بنهاد و خود رفت پیش که تا چون کند تیز بازار خویش. فردوسی. مشو تند، تا چارۀ کار تو بسازم کنم تیز بازار تو. فردوسی. سلطان مسعود... کس به امیر خراسان فرستاد که باید به جنگ سلجوقیان روی...امیر خراسان جواب داد... سلطان فرمود که از کار می گریزد یا قاعده خویش می نهد تا چون کاری برآید بازار تیز کند. (راحهالصدور راوندی). دیدار می نمائی و پرهیز می کنی بازار خویش و آتش ما تیز می کنی. سعدی. ، زبان گز کردن: داروهای سپرز تلخ و تیز بایدو داروی قابض با وی آمیخته، تا قوت او را نگاهدارد و به سرکه تیز باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ستیخ کردن گوش، چنانکه در اسب و خر و مجازاً بدقت متوجه شدن و استماع کردن. مستعد شنودن شدن. و تیز کردن مردم را به سخن، تحریک و تهییج کردن آنان را به شنودن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، در صفت نظر و بصر، سخت بینا کردن. بر نور چشم افزودن: توتیا به آب بادیان و آب مرزنگوش پرورده اندر کشیدن، بصر راتیز کند و چشم را قوی کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بدقت نگریستن: از خانه ها بیرون آمدند و چندانک نظر تیزمی کردند... (جهانگشای جوینی) ، تراشیدن و نیک ساختن سرخامه و روان و نیک کردن آن: سر کلک را چون زبان تیز کرد به کاغذ بر، از نی شکرریز کرد. نظامی
تمیز کردن. (فرهنگ فارسی معین). بازشناختن. تمیز دادن. تمییز دادن، پاکیزه ساختن. نظیف کردن. پاک کردن: تا میان هزیمت و نصرت تیغ چون گندنا کند تمییز از تف تیغ فتنه باد تهی دشمنت را دماغ چون گشنیز. انوری. رجوع به تمیز و تمییز و ترکیبهای این دو شود
تمیز کردن. (فرهنگ فارسی معین). بازشناختن. تمیز دادن. تمییز دادن، پاکیزه ساختن. نظیف کردن. پاک کردن: تا میان هزیمت و نصرت تیغ چون گندنا کند تمییز از تف تیغ فتنه باد تهی دشمنت را دماغ چون گشنیز. انوری. رجوع به تمیز و تمییز و ترکیبهای این دو شود